سالهای بعد
وقتی سبیلهایت به اندازهای شد که با دیدن خود جلوی آینه احساسبزرگی میکنی؛
وقتی کار مورد علاقهات را شروع کردی؛
وقتی روزی لحظهای با دیدن طره مویی یا بوییدن رد عطری یا شنیدن طنین صدای آشنایی، دلت لرزید؛
وقتی سرانجام با خود خودت روبرو میشوی؛
مرا بخاطر بیاور.
مرا که از نوشتن بیوقفه در ابتداییترین ساعات روز، از خواندن کتابهای داستانی، از پرسه زدن های طولانی در کتابخانه، از حرف زدنهای دونفره، از مصر بودن در دیدن والیبال حتی هنگام شکست، از درست کردن زرشک زعفرونی روی پلو برای تو، از آب دادن به گلها ودیدن جوانه آنها، از خوردن چای داغ خوش طعم دونفره، از مهمانی دادن، از گوش دادن پادکست دکتر شکوری موقع رانندگی، ازشخصیت پردازی برای نوشتن داستان، از خریدن هدیه مخصوص یک شخص خاص، از دیدن لبخند تو، از شنیدن آهنگهایی که میزنی،از بوسیدن کنار گوش و گردنت لذت بردم و میبرم.
مرا در حال خندیدن وقتی با هم حماقت پاتریک را میبینیم به یاد بیاور.
مرا بدون خشم از دیدن دروغ های سیاسی به خاطر بیاور.
مرا موقعی که از پیدا کردن یک کتاب یا نوشتن یک قطعه، به وجد میآیم، به یاد بیاور.
پسرم به خاطر داشته باش که انسان برای رسیدن به رویاهایش، مصائب بسیار را به دوش میکشد و راه ناهموار طولانی را پشت سرمیگذارد.
مرا به یاد بیاور که به سختی در این راه قدم گذاشتم و خواستم تصویر ذهنی تو را از یک زن، محکم و استوار در راه رسیدن به رویاهایشبسازم.
در هر لحظه از زندگی که خودت ماندی و خودت، مرا بخاطر بیاور با لحظههایی که دونفری و با هم ساختیم؛ لحظههایی که من نقابدوستی بر صورت زدم و دلم را به دلت گره زدم و با هم در راهی قدم گذاشتیم که تنها رهگذرانش ما بودیم.
راه همیشه سخت است و پر از پیچ و خم اما در هر همیشه و هر گرهای مرا به یاد بیاور که برایت نشانهای گذاشتم.